داستان یک فرمانده
جوان بین: به گزارش جوان بین، «چهل پنجاه متر دورتر، پشت یک خاک ریز رفتیم و داخل گل ولای پناه گرفتیم. مدام سرمان را بالا می آوردیم و منتظر بودیم که هرلحظه ماشین منفجر شود. حدود بیست دقیقه همینطور گذشت و اتفاقی نیفتاد به بچه ها گفتم: شما همین جا بشینین، من آروم میرم سمت ماشین.»
۱۴۰۳/۱۱/۲۸ ۰۸:۵۷:۲۵